سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این تویی که اغیار را ازدل های دوستانت زدودی تا آن که جز تو را دوست نداشتند ...آن که تو را از دست داد، چه به دست آورد ؟ و آن که تو را یافت، چه از دست داد ؟ آن که جز تو را به عنوان عوض پذیرفت، زیان کرد . [امام حسین علیه السلام ـ در دعایش ـ]

در آستانه ی فصلی سرد

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/10/17 10:46 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

تمام روز های هفته ی گذشته به سوال کردن از مغازه ی کوچک گلفروشی سر کوچه گذشت ... 

هر روز صبح به شوق خبر آمدن نرگس ، چند دقیقه ای زودتر بیرون می رفتم و پیش از سوار شدن به سرویس ، سراغ دسته چشم های منتظر را می گرفتم ..

هر روز هفته ی پیش با جان و دل به انتظار نرگس گذشت ...

اگر هم صبحی بود که سوالی نمی پرسیدم و جای خالی نرگس های همان سطل زرد پلاستیکی گوشه ی ویترین شیشه ای مغازه گویای ادامه ی این انتظار بود ، لبخندی نثار شده و سلامی به گرمی ، می شد تحفه و آغاز آن روز پدر مهربان گل های پشت هم صف کشیده ...

حتی اگر شرم نبود ِنرگس ، گونه های صبای عاشق را تر می کرد و نم باران می زد ، با آنکه هیچ چیز نرگس نمی شد اما ، عطر رز ، لیلیم ، آلسترومریا یا هر زیبا گل دیگری را می دادم به دستش تا رایحه افشاند .. تا بگردد در شهر ، تا سر زند به هر کوی ...  رایحه ی انتظار نرگس ها ... 

نرگس ، هم خودش و هم انتظارش دوست داشتنی و قابل احترام بود ...

نرگس در آستانه ی فصلی سرد چشم می گشود ، در بیداد نا امیدی ِ خاکی که حسرت دانه ای را در دلش می پرورید و سرمای بی رحم زمستان ، دلش را سرد و سرد تر می کرد ...

نرگس ، درست کودکی بود که پس از مدت ها ، جوانه ی بودنش در وجود مادری که تمام این سال ها را به دعا سپری کرده بود ، به نذر ، به نیاز دمیده شده بود ...

نرگس پاسخ دست های بر دعا برکشیده ی درختهای زرد بود ... 

آغازی شیرین در پایانی سرد ... 

نرگس تجلی ِ امید بود ...

امید در اوج سرمای استخوان سوز روزگار .. 

نرگس تجلی دست های گرم خدا بود ، تلالو نور بود ... 

درست مثل من ...

دختری در آستانه ی فصلی سرد که درست یازدهم بهمن ماه در میانه ی بی رحم  زمستان  ، پس از سیزده سال انتظار مادری ، مادرانه ؛ نورش بر زندگی تابیده شده بود ...

دختری که تجلی مقاومت بود ، درست شبیه نرگس که در اوج مرگ ِزندگی ، در حضیض خورشیدی و در بیداری ابر های افسرده سر ز زیر خاک های سفت و پوشیده از یخ ، بیرون می زد ... 

نرگس ، تجلی امید بود ...

پیام آور روز های خوب ...

دختری که بروی دست نرگس ها از خاک های سفت و پوشیده از یخ ، آرام آرام سر برآورده بود ... 

دختری که درست بیداد خفقان تنگ و تاریک سکوت زمستان را شکسته بود ...

مو های مشکی اش ، رسولی بود که حتی ظاهرش مهر تاییدی بود بر ایستادگی تمام قدش مقابل سفیدی برف های ظالم که بلور های ریزش با تمام کوچکی ،  دست بودند و قفل شده ، ایستاده بودند به مقابل مایه ی حیاتی که حالا روزگار انتظار آزادی اش را می کشد ... 

لب های سرخش طنین تطهیر انقلاب سرخ به خون جوشیده ای درست از قلب های دست کوبیده بر زندان سینه و سفیدی صورتش آهنگ وجودی زلال را بر طبل سینه می کوفت ... 

گرمای نفس هایش لرزه بر اندام زندان بانان آب روان می انداخت ، از حرارت محبتش ، مایه ی حیات آزادی پیشه می کرد و بلور های ریز ز شرم طریق آب شدن پیش می گرفتند ... 

زمین ز شور و شوق ظهور او درست در میانه ی زمستان ، به دور خویش چرخ زنان آواز سرور سر می داد ... 

کائنات بر قدم هایش بوسه می زدند و نسیم ملازم و ماهتاب چراغدار او بود ... 

شبنم همیشه دهانش لق می زد ... هر صبح ، بی تابی شب را هنگام تحویل آسمان به روز و وداع با حوری پا بر زمین نهاده ، لو می داد ... 

خاک ز تواضع او ، خاک شده بود ...

مژه بر هم می زد و دنیایی به هم می خورد ... 

دخترک بزرگ شد ، بزرگ و بزرگ تر ...

بزرگ و رعنا ..

دخترک بزرگ شد .. 

دختری که این چنین هستی بر نفس هایش آئین جنون پیشه می کرد ، قد کشید ... 

حال مدت زیادی نمانده به همان ماه ، همان روز .. همان زمستان سرد و برفی ...

همان سال روز ... 

یازده بهمن ، از دور خود نمایی می کند

اما

 ؛

اما حالا چند روزی می شود که سطل زرد پلاستیکی پر از نرگس گلفروشی کوچک سر خیابان ، پشت همان ویترین شیشه ای خودنمایی می کند ، چند روزی می شود که زانوان دخترک سنگینی می کنند و به سختی به دنبال خویش می کشانتشان ... گویی دو وزنه بر جانش بسته اند تا چشمانش را به عمق یک خواب عمیق ببندد و آرام به بلندای یک پرواز خودش را از بلندای پنجره ی اتاقش رها کند ... چند روزی می شود که عطر نرگس کوچه را برداشته و دخترک ، بی لبخند ، بی سلام ؛ هر روز راس همان ساعتی که سرویس می آید ، بیرون می آید و نگاه بی تفاوتش گه گاه اتفاقی به نرگس ها بر می خورد ...

چند روزی می شود که دیگر آن طره به سیاهی قبل و آن لعل رنگین به سرخی پیش و آن سفیدی صورت به رخشانی قبل نیست ... 

حالا چند روزی می شود که نفس هایش گرم نیست ...

هوا خیلی سرد است

خیلی سرد ...

آرام بگویم ...

حالا چند روزی می شود که نفس هایش  سرد و دست هایش از هوا سرد تر شده اند ... 

دخترک مقاوم تنها ایستاده 

حالا چند روزی است

که قامت خمیده ، از روبروی غم پنجره ها ، می گذرد ... 

 

ـــ

#س_شیرین_فرد هفدهم دی ماه سال یکهزار و سیصد و نود و شش

+ نرگس ها ، دیر آمدند ... ! 

+ خدایا شکرت ... بابت همه چیز ... 

 

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر